امروز 6 دی ماه 1385
بلاخره اینجا هم بعد از اینهمه سرمای نفس گیر سفید پوش شد.
وقتی از خواب که بیدار شدم ساعت حدودا 6.5 غروب بود ...
ساعت نزدیکای 7 بود که سرمو از پنجره اتاق آوردم بیرون اولش متوجه نشدم دقت که کردم دیدم برف خیلی ریز و آبداری داره میباره .
گفتم بعد از این همه چشم انتظاری برای باریدنت حالا که قدم رنجه کردی پایین اینطوری...آبروریزی کردی .
اومدم و مشغول درس خواندن شدم.آخه گوش شیطان کر و چشمش کور شروع کردم به خواندن برای ادامه تحصیل.
ساعت 7.40 بود که پدرم اومد اتاقم و گفت برف سفید پوش کرده همه جا رو !
من خیلی تعجب کردم و اصلا فکر نمی کردم از اون نمدی که من دیدم کلاهی به دست بیاد ...یا به قول آقای گل ! در این دیگ بخاری بجوشه...هرچند من از ضرب المثل ها فقط بلدم خرابشون کنم ولی خداییش این دوتا خوب تو ذهنم مونده...چرا ؟! خودمم نمیدونم.
از پنجره یه سرکی به خیابون کشیدم دوباره و دیدم به به ......چی میبینی! گلوله های درشت برف مثل شاپاشی که مادر داماد شب عروسی سر عروس و دوماد همراه نقل و نبات می پاشه همینطور داره از آسمون ِ نمی دونم شاید هفتم میباره پایین...ولی واقعا به نظر شما از آسمون هفتم برای ما آدمای نمک نشناس چیزی هم میفرستن؟!!!
چند دقیقه ای پنجره باز بودو من داشتم عین ندید بدیدا به برف نگاه می کردم که توده هوای سرد دیگه داشت آزار دهنده میشد ....پنجره رو بستم و اومدم مجددا پای درس و مشق ...بعد از 20 دقیقه نتونستم دوام بیارم و دوباره رفتم لب پنجره و بازم دیدم برف بزرگتر و شدید تر شده ....
دیگه تحمل نداشتم کتاب ها رو جمع و جور کردم گذاشتم کنار و سریع لباس و دستکش و کلاه و چتر رو برداشتم زدم از خونه بیرون...با خودم میگفتم حیف این هوا تو خونه باشم.....همینطور که تو برفا قدم میزدم و می رفتم هنوز خیلی از خونه دور نشده بودم که محمد با ماشینش اومد یکی دیگه از بچه ها هم همراهش بود...ترمز و سوار شدن... دیگه اصلا حوصله این رو نداشتم که بیاد و دوباره تو گوشم بخونه که باید صبر داشته باشی و کار .....کردن صبر میخواد و تحمل و...از این قزعبلات.(بقول جلال). خداییش هم با اینکه می خواستم از دستش در برم ولی تو همون چند دقیقه که همراهش بودم اصلا چیزی نگفت و به روی خودشم نیاورد و من تو دلم ازش تشکر کردم.
خلاصه بعد از چند دقیقه به بهانه سر زدن به مهندس از ماشینش پیاده شدم و یه سری رفتم محل کار مهندس ...البته نبود ولی خب یه نیم ساعتی اونجا منتظر موندم هرچند هیچ کاری هم باهاش نداشتم ولی شاید برای دیدن و سلام وعلیک و خبر و احوالی منتظر بودم یا شاید برای اطمینان از اینکه واقعا از دست محمد در رفته باشم.......از اونجا که اومدم بیرون دیگه هیچ مزاحمی نبود ...تنهای تنها زیر برف فقط منو خاطرات سالی که گذشت .....سالی که شاید این شبا شبای خیلی زیبایی بود تو سال پیش ...... فکر که میکردم به روزایی که گذشت و وقتی چشمم به بارش تند برف می افتاد به این نتیجه می رسیدم که روزا هم به همین سرعت برف میان و به همون سرعت که برف آبمیشه آب میشن و میرن ....بدون هیچی اثری در آینده انگار!! .....
نمی دونم ولی احساس میکنم اولین برف امسال نسبت به سال پیش خیلی زودتر باریده......همینطور که تو برفای خیلی کم پیاده رو حرکت میکردم و هر قدمی که بر میداشتم شالاپ شلوپ ِ برفای آبداری که بر اثر عبور و مرور اونطور آبکی شده بود ، زیر کفشام صدا میکرد مثل میوه های خیلی رسیده و آبداری که وقتی گاز میزنیش آبش رو هم ناچاری هورت بکشی و صدای خاصی داره ، برف هم دور کفشم همین صدا و حالت رو پیدا کرده بود ...داشتم به این فکر میکردم که سالهای خیل دور وقتی بچه مدرسه ای بودم همیشه شبایی که برف میومد تمام دعا و آرزوی اون شبم این بود که برف تا صبح شدید و شدیدتر بشه ....و یهو دلم باز همون آرزو رو کرد ..ولی خوب که فکر کردم دیدم دلیل اون موقع این بود که مدرسه با 5 سانت برف هم تعطیل میشد ولی حالا چی؟!! الان که اگه 20 سانتم بباره باید صبح زود پاشم و برم ...پس دیگه چرا آرزو میکنم برف زیاد بباره؟!!! هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم که نرسیدم ...ولی یهو آرزومو پس گرفتم ...وقتی به برف دو سال پیش فکر کردم و یادم افتاد که خیلیا هستن که نان شب رو باید از زحمت کار همون روز در بیارن و ببرن سر سفره زن و بچه هاشون از اون آرزوی بچه گانه شرمنده شدم و از خودم خجالت کشیدم....
ولی همین که تونستم زیر همین برف قدم بزنم خیلی کیف داد با اینکه در سوز و سرما همیشه مشکل داشتم( از یه ماه پیش دستکشامو استفاده میکردم چون دست و پاهام عین دست و پای مارمولکها همیشه با کوچکترین سرمایی سرد سرد میشن ، البته نمیدونم از کجا ولی شنیدم این ویژگی مارمولک هاست) اما از عمد مسیر خونه رو طولانی تر انتخاب کردم تا بیشتر زیر برف باشم....
خونه که رسیدم کل صورتم قرمز شده بود عین یه لبوی داغ و شیرین..... سر راه هم یه چندتا پفیلا گرفتم و با تخمه ای که تو خونه بود تا شام حاضر بشه کناره بخاری نشستن و خوردن این تنقلات تو این هوای سرد می چسبید...بعد از شام هم یه چای داغ ..طوری که موی رگای لب پایین رو کاملا از هم باز میکرد طوری که چندتاییش رو هم با دندونای جلویی بریدم ، این کارو خیلی دوست دارم همیشه چای رو داغ می خورم آخه وحالا تو این هوای سرد خیلی بیشتر میچسبه ...بعد هم وقتی اومدم تا اینا رو بنویسم یه سری از پنجره بازم به بیرون نگاه کردم و دیدم برف خیلی کم شده و حالا که به پایان نوشته رسیدم دوباره به بیرون نگاه میکنم دیگه از اون برف درشت و خشک خبری نیست و دقیقا مثل ساعات اولی که خیلی آبدار و ریز می بارید داره میباره ...و بازم به خودم گفتم واقعا از این نمد کلاهی بافته نمیشه!
یا حق